اُبْ اُبْ
اُبْ اُبْ. کلمه ای است که به هنگام لغزیدنِ خر گویند. و این همانند کلام عرب است که گویند «لَعاً» به معنایِ «اِنْتَعِشْ». یعنی ، برخیز . با نشاط باش. (ص37س11ج1-ع 29).
اَبالی
اَبالی. کلمه ای است که هنگام مختص بودنِ چیزی گفته شود. (ص 123 س 1 ج1-ع81)
اَباقی
اَباقی. مَتَرسک. خَیال. آدمک مانندی از گلیم سیاه که در سبزیکاری ها و پالیزها برپا کنند به قصد نگهداری آن ها از چشم زخم و چشمِ بد. (ص122س11ج1-ع80).
اَباجی
اَباجی. بَختک. کابوس . جاثُوم. لُولُو. چون خواهند کودکان را بترسانند بدو گویند : «اَباجی کَلْدی». یعنی ، لُولُو آمد. (ص 122 س 5 ج 1-ع80)
اَبابَشی
اَبابَشی. روز گردک. تَنُّوم ، و آن رُستنی و گیاهی است مانند خیار (قُثّاء) با ساقه ای خارناک. در کوهستان ها آن را می خورند. (ص81 س 2 ج1-ع55).
اُبا
اُبا. (به غُزی) قبیله. (ص 81 س 5 ج1-ع 55).
اَبا
1- اَبا. (به غُزی) مادر . اُم. و نزد ترکمنانِ قَرْلُقی با باءِ صُلْبَه <پ> است. <=اَپا>. (ص 80 س 13 ج 1-ع 54). 2- اَبا. (به لغتِ مردم تبت) پدر . اَب. گوئی که در زبانِ ایشان از عربی باقی مانده است و ایشان (مردم تبت) از فرزندان ثابت باشند ، مردی از یمن […]
اُبْ
اُبْ کلمه ای است که در تاکید به کار رود. در سخنِ مردم چِگِل است : «اُبْ اُرُنْکْ». یعنی ، سفیدی سفید . نیک سفید. (ص 37 س 9 ج 1-ع 29)
اب
اَبْ ( به غُزی ) کلمه ای است که در مقام تاکید و مبالغه به کار رود ، هرگاه چیزی به نکوئیِ در حدّ کمال وصف کرده شود. چنانکه گویند : « اَبْ اَذْکُونانْک ». یعنی ، چیزی است کاملاً نیکو . و گویند : « اَبْ اَقْ » ، یعنی سفیدِ کاملاً روشنِ صاف. […]
اَأ
اَأ کلمه ای که با آن از سرگردانی و حیرت خود تعبیر کنند. چنانکه گویند: « اُلْ مَنی اَأْ قِلْدی ». یعنی ، او مرا متحیر و سرگردان ساخت و گیج کرد. ( ص 42 س 14 ج 1-ع 32 )
آی کول
آیْ کُولْ نام جایگاهی است نزدیکِ «اُجْ». ( ص 99 س 7 ج 3-ع 502 ).
آی بتکی
آیْ بِتِکی <=آیْ بِتِکی>. <←اَیْ بِتِکی>. دفترِ ثبتِ نام لشکریان. ( ص 43 س 7 ج 1-ع 32 ).
آی
1- آیْ ماه . قَمَر . به ماهِ تمام یعنی ماهِ شب چهاردهم ، بَدر «تُولُنْ آیْ» گفته شود. <←تُولُنْ آیْ>. و <←مَثَلِ ذیل 2-«آیْ»>. (ص 77 س 17 ج 1-ع 54) 2- آیْ ماه . شَهْر . یک بخش از دوازده بخش سال . گفته اند: «قِشْقا اِتِنْ کَلْسا قَلی قُتْلُغْ یایْ / تُنْ […]
آون
آوُنْ درخت . شَجَر (به لغت مردم «سَیْرَمْ» که «اِسپیجاب» باشد). ( ص 78 س 15 ج 1-ع 54 ).
آل
1- آل دیبایِ نارنجی رنگ. از آن درفش هایِ شاهان را ترتیب دهند. و نیز بدان زین هایِ خَواص و نزدیکانِ ایشان را پوشانند. <غاشیه و زین پوش از دیبای نارنجی رنگ>. رنگِ نارنجی . لونِ نارنجی. <اَلْ>. ( ص 77 س 5 ج 1-ع 53 ). 2- آلْ فریب . نیرنگ . حیله . […]
آق سقال ار
آقْ سَقالْ اَرْ (به غُزی) مردِ ریش سفید . (ص 77 س 2 ج 1-ع 53).
آق سای
آق سایْ نام جایگاه و موضعی است. ( ص 77 س 3 ج 1-ع 53 ).
آق تراک
آقْ تَراکْ نامِ گذرگاه و معبری در رودبار و وادیِ «اِلا» به یَغما. ( ص 77 س 3 ج 1-ع 53 ).
آق ات
آقْ اَتْ اسبِ سپید . اَشْهَب. <←آقْ>. (ص 77 س 1 ج1-ع 53).
آق
آقْ <=اَق> . <←اَقْ> . <=اُرُنْکْ> . <←1-اُرُنْکْ> (به غُزی) هر چیزِ سفید. سپید . اَبیَضْ . نزدِ ترکان در نشانه هایِ اسب به کار رود. گویند : «آقْ اَتْ». یعنی اسبی که سپیدیِ موهایِ او بر سیاهی غلبه دارد. اَشهَب. <←آقْ اَتْ> (ص 76 س 17 ج 1-ع 53)
آف
آفْ <=اَف> <←اَفْ>. شکار . صید . گویند : «بَکْ اَفْقاجِقْتی». یعنی ، فرمانروا برای شکار بیرون شد. و <←اَفْجی>. (ص 76 س 14 ج1-ع 53)
آغ
آغْ <=اَغْ> <←اغْ>. گشادگیِ میانِ دو ران. چانچه گویند: «یُوزْ اَتْ مَنِکْ اَغْدِنْ کَجْتی».یعنی ، صد اسب از میانِ دو رانِ من گذشته است. و آن به منزله ی گشادگی میانِ دو انگشت است. (ص 76 س 11 ج 1-ع 53).
آش
آشْ <=اَشْ> <← اَشْ>. غذا . طعام . و به لَحیم و کفشیر و بند که به ظرف ها زنند «اَشْ» گفته می شود ، چنانکه گویند «اَیَقْ اِشْلا». یعنی کاسه را بند بزن و لحیم کن. (ص 76 س 9 ج 1-ع 53).
آس
آسْ قاقُم. (لغتی است در «زاء» <آزْ>). و بدان نامیده می شوند دخترکان و جَواری. <← 1-آز>. (ص 76 س 8 ج 1-ع 53)
آزنانک
آزْنانْکْ چیزِ کم . شی ءِ قلیل. <←آزْ> . و <← 2-آز>. (ص 76 س 4 ج 1-ع 53) آزْنانْکْ رنگ سپید که به سرخی زند (رنگِ مو). و گاه بدان «اَرْسِکْ» (*) گوینده با زیاده. (ص 76 س 3 ج1-ع 53). (*) : در چاپ اورومچی (ص109 ج1) «ارْسکْ» را به «ارْسل» اصلاح کرده […]
آز
آزْ قاقُم. (لغتی است در «سین» <آسْ> و آن فصیحتر است). <← آسْ>. (ص 76 س 5 ج1-ع 53) آزْ اندک . کم . <←1-آزْنانْکْ> و <← آز>.
آربری
آرْبُری کَفتار . ضَبُع. گفته اند : « کُرُبْ نَجُکْ قَجْمَدِنْکْ / یَمَرْ سُقُنْ کَجْمَدِنْکْ تَقارِنْکِنی سَجْمَدِنْکْ / ییسوُنْ سَنی آرْبُری » وصف می کند گریخته ای را که گرفته است او را ، پس می گوید : هنگامی که مرا دیدی چرا نگریختی از من و از آبِ «یَمار» عبور نکردی و چرا آنچه […]
آذ
آذْ هر چیز دست ساز و مصنوع مانند دیبا و مانند آن. گاه کلمه مقصور گردد و گفته شود «اَذْ» و این صحیحتر است. <← اَذْ>. گویند : « اَذْکُو اَذْ » ، یعنی مصنوعی نیکوست. (ص 75 س 7 ج 1-ع 52) آذْ فال نیکو . مُروا . چنانچه گویند: « اِکْلِکْ تُتْرُغی آذْ […]
آجلق
آجْلِقْ گرسنگی . مَجاعه. (ص 104 س 2 ج 1-ع 69).
آج
آجْ < = اَجْ > گرسنه . در مثل است: « آجْ ناییماسْ. تُقْ ناتیماسْ ». یعنی غذائی که نزد شخصِ گرسنه آورده شود آن را ناپسند ندارد و از دست نگذارد و همانا گرسنه از جانبِ سیر نکوهش شود. (ص 75 س 4 ج1-ع 52)
آتلغ
آتْلِغْ بزرگ قوم. < ←2-آتْ>. (ص75 س4 ج1 – ع52).
آت
آتْ. نام . اسم. (ص75س2ج1-ع52). آتْ. لَقَب. چنانكه گويند: «بَکْ اَنْکارْ آتْ بیِرْدی». یعنی ، فرمانروا او را لقب داد. و از آن است که به بزرگ قوم «آتْلِغْ» گفته می شود. < ←آتْلِغْ>. (ص75س3ج1-ع52). آتْ. <=اَتْ>. < ←اَتْ>/ اسب و < ←کُجُتْ>. (←ص274س4وص276س8ج1-ع164و165)
آبا
خِرس (به زبانِ مردم قِفجاق). < = اَبا> . < ← – 3 آبا > . و < ← 2-اَذِغْ > . < ← 1-اَيغْ >. (ص 80 س 15 ج 1-ع55).
آبیدال
Abıdal [ اسم مرکب ] ، آبی + دال ، ( نام پسر ) در میان ترکمن ها .
آبیچار
Abıçar [ صفت ] ، عزب ، مجرد .
آبیچ
Abıç [ صفت ] ، با احساس ، با ذوق ، نامی قدیمی برای پسران که در نوشته های اویغور آمده است .
آبیتن
Abıtən [ اسم ] ، برادروار ، ( نام پسر ) .
آبیتیلماق
Abıtılmaq [ مصدر مفعولی ] ، استتار شدن .
آبیتیشماق
Abıtışmaq [ مصدر ] ، باهم پنهان شدن .
آبیتیش
Abıtış [ اسم مصدر ] ، پنهان کاری ، استتار .
آبیتیجی
Abıtıcı [ اسم ] ، پنهان کار .
آبیتماق
Abıtmaq [ مصدر . قدیمی ] ، پنهان کردن ، نگهداشتن .
آبیتما
Abıtma [ اسم مصدر ] ، استتار ، پنهانکاری .
آبیتقان
Abıtqan [ صفت ] ، همواره پنهان ، مخفی ، خفی .
آبیتدیتدیرماق
Abıtdıtdırmaq [ مصدر سببی ] ، موجب شدن که کسی چیزی را به وسیله دیگری پنهان کند .
آبیتدیرماق
Abıtdırmaq [ مصدر سببی ] ، پنهان گردانیدن .
آبیتای
Abıtay [ اسم مرکب ] ، آبی + تای ، ( نام پسر ) .
آبیتاناق
Abıtanaq [ اسم ] ، محل پنهان کردن .
آبیتار
Abıtar [ اسم ] ، پنهان کننده .
آبی ائشیک
Abı eşik [ اسم مرکب ] ، قرقچی ، نگهبان بیشه ، قراول جنگل .
آبی
Abı [ اسم ] ، ( آقابیگ ) رنگ آبی ، در زبان ترکی به معنای برادر بزرگ ، آقا ، جان ، روح ، عشق به کار رفته است ، ( نام پسر ) .
آبور جوبور
Abür cübür [ اسم مرکب ] ، چیزهای بی لذتی که خورده می شود ، هله هوله ، آت آشغال ، حرفهای بی سروته ، هذیان ، هپیر چوپور نیز می گویند .
آبو
Abu [ حرف ] ، علامت تعجب ، همچنین نام یکی از خدایان سومری است .
آبنوس
Abnus [ اسم ] ، [ یونانی ] ، [ ebenos] ، درخت آبنوس . شیز ، آبنوز نیز می گویند ، درختی است که در هند و حبشه می روید و مانند درخت گردو بزرگ و تناور می شود . ثمر آن شبیه به انگور و زردرنگ ، برگهایش مانند برگ صنوبر و گلهایش […]
آبنایخ
Abnayex [ اسم ] ، لقب قطلغ بن پهلوان . از امرای دولت سلجوقی . ایتاخ نیز نوشته شده است .
آبلالیق
Ablalıq [ اسم ] ، خواهری .
آبلاق
Ablaq [ اسم یا صفت ] ، صورت گرد و چاق و گوشتالود .
آبلا
Abla [ اسم ] ، خواهر بزرگتر ، دختری که مانند خواهر بزرگتر رفتار کند .
آبگردن
Abgərdən [ اسم آلت ] ، [ فارسی . آبگردان ] ، ظرف مسی بزرگ و دسته دار شبیه به ملاقه که با آن آب یا غذا مانند آش و آبگوشت را از ظرفی به ظرف دیگر می ریزند .
آبقورا تؤکمک
Abqora tökmək [ اسم یا صفت ] ، [ فارسی . ترکی ] ، گریه کردن ، اشک ریختن .
آبقورا آشی
Abqora aşı [ اسم مرکب ] ، نوعی آش که با آبغوره ، لوبیا ، برنج و سبزیجات می پزند.
آبقورا
Abqora [ اسم مرکب ] ، [ فارسی . ترکی ] ، آبغوره .
آبشارای
Abşaray [ اسم مرکب ] ، آوشار + آی ، ( نام پسر ) .
آبش
Abeş [ اسم ] ، رجوع شود به آباش .
آ ب ش
a.b.ş ( مخفف آمریکا بیرلشمیش شتاتلاری ) ، ایالات متحده آمریکا .
آبزی
Abzı [ اسم ] ، برادر بزرگتر ، افندی ، آقابیگ ، مرد سالخورده .
آبزو
Abzu [ اسم ] ، نام خدای آب و اقیانوس در سومر .
آبزک
Abəzək [ اسم ] ، نوعی رقص دسته جمعی در میان ترکان قاراچای . مردان و زنان شانه در شانه هم این رقص را انجام می دهند .
آبرییا قیسیلماق
Abrıya qısılmaq [ اسم یا صفت ] ، به خاطر حفظ آبرو دم نزدن .
آبری وئرمک
Abrı vermək [ اسم یا صفت ] ، آبرو بردن .
آبرینی آتماق
Abrını atmaq [ مصدر ] ، بی حیایی کردن ، آبروریزی کردن .
آبری سینین ساتین آلماق
Abrısının satın almaq [ اسم یا صفت ] ، آبروی کسی را نگهداشتن .
آبری سینی آلیب الینه وئرمک
Abrısını alıb əlinə vermək [ اسم یا صفت ] ، آبروی کسی را بردن .
آبری سینی آلماق
Abrısını almaq [ اسم یا صفت ] ، آبروی کسی را بردن ، آبروریزی کردن .
آبری
Abrı [ اسم ] ، [ فارسی ] ، رجوع شود به آبرای .
آبرک
Abrek [ اسم ] ، قفقازی ، کشاورز قفقازی ، سوار قفقازی .
آبرای
Abray [ اسم ] ، [ فارسی . آبرو ] ، ایمان ، باور ، ( نام دختر ) .
آبراییش
Abrayış [ اسم مصدر ] ، مدیریت ، راهبری .
آبراییجی
Abrayıcı [ اسم ] ، مدیر ، راهبر .
آبرانیش
Abranış [ اسم مصدر ] ، مدیریت ، راهبری .
آبرانماق
Abranmaq [ مصدر مفعولی ] ، اداره شدن .
آبرامان
Abraman [ صفت ] ، مدیر .
آبراماق
Abramaq [ مصدر ] ، اداره کردن .
آبراما
Abrama [ اسم مصدر ] ، اداره ، رهبری .
آبراغان
Abrağan [ صفت ] ، بسیار راه برنده .
آبراش
Abraş [ صفت ] ، [ عربی . ابرش ] ، اسب ابرش . آنکه روی پوستش خالهای سفید یا خالهای مخالف رنگ پوست خود دارد . اسبی که خالهای مخالف رنگ خود داشته باشد . زمینی که در آن گیاهان بسیار به رنگهای مختلف باشد .
آبرا سالماق
Abra salmaq [ مصدر ] ، مرتب کردن ، سر و سامان دادن .
آبرا دوشمک
Abra düşmək [ مصدر مفعولی ] ، سر و سامان گرفتن ، سامان یافتن ، به حال معقول افتادن ، مأخوذ به حیاء شدن.
آبرا
Abra [ اسم ] ، پاره سنگ
آبدیراغان
abdırağan [صفت] ، آشفته (گویش قرقیزی) .
آبدیرا
abdıra [اسم] ، صندوق بزرگ . (گویش قرقیزی) .
آبدول
abdol [اسم] ، دره کوچک که محل سیلاب است . گودی بین دو بلندی .
آبدز
abdəz [اسم] ، آبدست .
آبدستلیک
abdəstlik [اسم] ، نوعی جبه کوتاه . دستشویی . آبدسلاغا نیز می گویند .
آبدست پوزان اوتو
abdəst pozan otu [اسم مرکب] ، (گیاه شناسی) ، نوعی گیاه که گل هایی به رنگ سیاه و سبز دارد . (Poterrium spinosum)
آبدست بوزمک
abdəst büzmək [مصدر] ، رفع حاجت کردن .
آبدست
abdəst [اسم] ، (فارسی) ، وضو .
آبدال خرچنگلر
abdal xərçənglər [اسم مرکب] ، (جانورشناسی) ، نوعی از خرچنگ ها . تقریبا در سواحل تمام دریاها زندگی می کنند. درازای آنها 17 سانیمتر است و بیشتر از 450 نوع دارند. (Paguridae)
آبتال
abtal [صفت] ، [عربی – ابدال] ، سرسری . آواره . دربدر . درویش . احمق . ساده دل . قلندر مشرب .
آبچی
abçi [مصدر] ، ضرر دیدن . کنار کشیدن . رمیدن .
آبچار
abçar [صفت] ، کاردان . سربه راه . مطیع . کسی کهکار به چستی انجام دهد . فرز . گردآورنده . مباشر ضبط . مساعدت کردن . یکی از شاخه های 24 گانه اوغوزها . آوشار و آفشار و افشار نیز گفته می شود. ( نام پسر )
آبجی
abci [اسم مرکب] ، کوچک شده آباجی است .
آبایی
abayı [اسم] ، نوعی رقص آذربایجانی . این رقص در منطقه شکی و زاقاتالا آفریده شده است . در این منطقه به افراد میانسال آبای گفته می شود . این رقص عموما توسط مردان یا زنان میانسال انجام می شود . آفریننده ملودی این رقص آهنگ سازان شکی می باشند . کمی اغراق آمیز و […]
آبایلاییش
abaylayış [اسم] ، خشم آوری .
آبایلاییجی
abaylayıcı [اسم] ، خشم آورنده .
آبایلانماق
abaylanmaq [مصدر] ، خشمگین شدن .
آبایلاندیریلماق
abaylandırılmaq [مصدر مفعولی] ، خشمگین گردانیده شدن .
آبایلاندیرماق
abaylandırmaq [مصدر سببی] ، خشمگین گردانیدن . موجب خشم کسی شدن .
آبایلاماق
abaylamaq [مصدر] ، خشمگین کردن .
آبایلاما
abaylama [اسم] ، [مصدر] ، تحریک .
آبای
abay [اسم] ، (نام پسر) ، قهر . غضب . خشم . روشنی . روشنی بخش . حیرت آور . شگرف . بصیرت . دقت .
آبانیجی
abanıcı [اسم] ، هجوم کننده . تکیه کننده .
آبانی
abanı [اسم] ، پارچه ای که با ابریشم زرد بافته شده باشد .
آبانوز کسیلمک
abanoz kəsilmək [اسم یا صفت] ، سرد شدن و بهبود یافتن .
آبانوز
abanoz [اسم] ، (گیاه شناسی ) ، درختی است سنگین و سیاه .
آبانماق
abanmaq [مصدر] ، خم شدن . حمله کردن و سینه سپر کردن . تکیه دادن.
آبانما
abanma [اسم مصدر] ، تکیه . حمله . ستیز.
آبانلاییش
abanlayış [اسم] ، گام شماری.
آبانلاییجی
abanlayıcı [اسم] ، گام شمارنده.
آبانلاماق
abanlamaq [مصدر] ، گام های بلند برداشتن و اندازه گرفتن مسافتی . گام شماری کردن.
آبانلاما
abanlama [اسم مصدر] ، گام شماری .
آبانگ
abang [حرف] ، اگر . چنانچه.
آباندیریلماق
abandırılmaq [مصدر مفعولی] ، به زانو نشانده شدن (حیوان) . روی دست تکیه داده شدن.
آباندیرماق
abandırmaq [مصدر سببی] ، حیوانی را به زانو نشاندن . روی دست تکیه دادن.
آباماق
abamaq [مصدر] ، ردکردن . مخالفت کردن .
آباما
abama [اسم مصدر] ، رد . مخالفت . ارعاب .
آبا گولشی
aba güləşı [اسم مرکب] ، نوعی کشتی مخصوص ترکان. «آبا» تن پوش مخصوص کشتی گیران است. مدت مسابقه 7 دقیقه است. در این کشتی هیچگونه دسته بندی از نظر وزن و سن و غیره وجود ندارد. کشتی در خاک نیز بیش از 2 دقیقه طول نمی کشد. این کشتی بسیار شبیه به جودو است.
آباقییمیش
abaqıymış [اسم مرکب] ، دلهره آور . کشنده . (ناپ).
آباقییماق
abaqıymaq [اسم] ، ترساندن .
آباقیماق
abaqımaq [اسم] ، ترسیدن .
آباقیما
abaqıma [اسم مصدر] ، ترس . وحشت .
آباقیر
abaqır [اسم مرکب] ، نامی قدیمی برای مردان در میان قرقیزها.
آباقی
abaqı [اسم] ، مترسک . هراسه . داهل . افچه
آباقوس
abaqus [اسم] ، سرستون . تیرکی که بربالای ستون می نهند.
آباقلی
abaqlı [اسم مرکب] ، نامی برای مردان در میان ازبک ها.
آباقای
abaqay [اسم مرکب] ، (مغولی) . پسرعمو . لقب بزرگان . خویشاوند نزدیک . لقبی است که درسیبری برای بانوان محترم و با نفوذ داده می شود.
آباقان
abaqan [صفت] ، عالیجناب . نجیب زاده . (ناپ).
آباقا
abaqa [اسم مرکب] ، برادر بزرگ و یا کوچک پدر . عمو . خویشاوند نزدیک . پسر عمو . دوست . نخ و یا ریسمان بافته شده از گیاه کتان .
آباق بیگم
abaq bəyim [اسم مرکب] ، آپاق بیگم
آباق
abaq [صفت] ، مرد نظیف و عفیف . باغیرت
آباش
abaş [اسم] ، گامهای کوچک بانوان . در ادبیات فارسی آبش نوشته شده است . آباش خاتون نیز آمده است ، ( نام دختر ) .
آباس بیگی
abas bəyi [اسم مرکب] ، عاباس بیگی
آبازا قویان
abaza qoyan [اسم مرکب] ، امن کومنجی ، گیاه
آبارن
Abarn ( حرف ) ، اگر . چنانچه
ذهنی دوری
zehni duri ذهنی دورو = بئینی دوری : بشاش . شاداب . پر روحیه .
ذاتی قیریق
zatı qırıq آدم بد ذات . شرور . بد جنس .
دودورقا
dodurqa شل و ول . کسی که در کارش جدی نیست و همه کارهایش را با بی خیالی و بی دقتی انجام دهد .
دوبه
dübəh کسی که در هر کاری دخالت کند و خودش را متخصص آن کار بداند .
دلارچی
dolarçi سرمایه دار . پول دار . ثروت مند .
دم قارپیزی
dem qarpızi دئم قارپیزی ، دیم قارپیزی (هندوانه دیم) : در اصطلاح به فرد کچل . تاس . بی مو . خنگ و ساده لوح گفته می شود.
دبه قویماق
dəbbə qoymaq دببه قویماق ، دبّه قویماق : عیب و ایراد گذاشتن برای چیزی یا کاری .
داش دوور
daş dövər داش دؤور ، داش دووَر ، داش دُوَر : با دوام . محکم .
داواخانا نردوانی
davaxana nərdüvani دراز . قد بلند .
دانقاز
danqaz یک دنده . کسی که در مورد نظر یا کار خود پافشاری و اصرار بیشتری داشته باشد .
دامار سیز
damarsız دامارسیز = یئرآلما ، یرآلما : بی غیرت . بی تعصب .
داش دیغراتماق
daş dığırratmaq داش دیغیرراتماق ، داش دیغیرّاتماق : مانع کاری شدن . جلوگیری از انجام کار . در مسیر پیشرفت کار کسی مانع ایجاد کردن .
داغ دیبینن گلن
dağ dibinnən gələn برای کسی اطلاق می شود که زیاد با آداب و رسوم زندگی شهری آشنا نیست . بیشتر شهر نشین ها در مورد دهاتی ها این اصطلاح را بکار می برند .
داشماق
daşmaq زود عصبانی شدن . زود از کوره در رفتن .
دابان چکمک
daban çəkmək دابان چه ک مه ک ، دابان چَکمَک ، دابان چه ک مک : تحریک کردن . تشویق کردن . برای انجام کاری به جلد کسی افتادن . به راه خلاف کشاندن . تشویق و ترغیب کردن .
خلشیر
xəlşir زن بد کاره و خلافکار . زناکار . فاسد . مفعول .
خشیل لنمک
xəşillənmək خشیللنمک ، خَشیلّنمک : لوس شدن . شیوه باز بودن . دستمال کشی کردن . چاپلوسی کردن .
خای
xay خنگ . گیج . نفهم . نادان . کودن .
خوروزلانماق
xoruzlanmaq خوروز لانماق : بیهوده پرخاشگری کردن . شاخ و شانه کشیدن . مغرور بودن . باد غب غب انداختن . با همه سر جنگ و دعوا داشتن .
خاراب
xarab کسی که فساد اخلاقی دارد .
خاخول
xaxol گیج . نفهم . ساده لوح .
خیندیل
xındıl آدم چاق و کوتاه قد . خپل .
خایامال
xayamal خایا مال = دستمال کش = دستمال : چاپلوس . شیوه باز . خبرچین . زیر آب زن .
خیردالاماق
xırdalamaq نخودی خندیدن . آرام آرام خندیدن .
حوللوک باز
hüllühbaz حؤلّوک باز ، حولّوک باز : حقه باز . کلک باز . خلافکار .
حسن سوخدی درمانی
həsən soxdi dərmanı جای بی قانون . بی نظم و انضباط . محلی که بدون نوبت همه مشغول کار خویشند .
چؤرؤک
çürük چوروک : لاغر اندام . نازک بدن .
چؤره کلی
çörəkli چورکلی ، چؤرکلی ، چوره ک لی : منفعت دار . سودمند .
چیلیس
çilis خسیس . بخیل .
چی ات
çiət چی اَت : سمج . پر رو . کسی که در انجام کاری خیلی پافشاری می کند .
چوبان سل
çobansel چون همه از این خط همراه دارند چه مایه دار و چه کم بضاعت ، لذا از این اصطلاح بجای ایران سل استفاده می کنند .
چؤلمک
çülmək چول مک ، چول مه ک ، چول مَک : کسی که دهانش خیلی بزرگ و گشاد باشد .
چک گورک
çək görək چَک گؤرَک ، چه ک گوره ک : ولم کن . دست از سر من بردار . مزاحم نشو . گیر نَده .
چؤل قوشی
çöl quşi چول قوشو : کسی که کار و بارش دور از خانه و کاشانه و وطن خویش است و خیلی کم امکان سر زدن به خانواده اش را دارد .
چاققال
çaqqal چاقّال : در اصطلاح عامیانه به معنی دو بهم زن . فضول .
چای سؤزن
çay süzən چای سوزن ، چای سؤزَن : دوست . رفیق
چالاسی
çalasi دو بهم زن . فردی که عادتش دعوا و مرافه انداختن بین دو نفر است .
چئتی قولی
çeti quli آدم لاابالی . فرد بی خیال . ساده لوح .
چئت
çet چِت : بد . زشت . بی ارزش . بیهوده .
جوری
cüri ماستیر . آب زیر کاه . کسی که خیلی زرنگ است اما نمود ظاهری ندارد .
جووان ازن
cuvan əzən جوُان اَزَن : خانم بسیار با سلیقه . خانه دار . کد بانو .
جله قیرمیش
cələ qırmış جَلَ قیرمیش : زرنگ . کسی که دم به تله نمی دهد .
جانا بالا
cana bala جانابالا : اصطلاحی است که حالت تعجب و حیرت را نسبت به چیزی گرانبها و پر ارزش یا دختری خوشگل و افاده ای ادا می کنند.
جیبه قویماق
cibə qoymaq جئبه قویماق : دست کم گرفتن کسی . روی کسی حساب نکردن . اهمیت قایل نشدن به کسی .
قاشینماق
qaşınmaq دنبال دردسر و کتک کاری گشتن . وقتی کسی دنبال بهانه ای برای دعوا می گردد از این اصطلاح استفاده می کنند .
جالانماق
calanmaq سست و بی حال شدن . خماری .
جیریلماق
cırılmaq نهایت حسادت و بخل . چشم دیدن کسی را نداشتن
جازلاماق
cazlamaq دزدیدن . سرقت کردن . یواشکی چیزی را بدون اجازه کسی برداشتن .
جیغا
cığa کوتاه قد . خپل
جیزماق
cızmaq خراشیدن . اصطلاحی است که نهایت علاقه به کسی را می رساند که اغلب به صورت طنز استفاده می شود .
جیرت قوز
cırtqoz کسی که زود قهر می کند . آدم سبک و کم ارزش و پا در هوا . کسی که زود قهر می کند و زود آشتی می کند . کسی که زیاد در یک حال و هوا باقی نمی ماند .
جیبیلداق
cıbıldaq جیبیلداق = جیبریق : لخت . عریان . برهنه
آبارتیلماق
abartılmaq مصدر مفعولی بزرگ شدن . مبالغه شدن .
آبارتیشماق
abartişmaq مصدر بزرگ شدن . مورد مبالغه واقع شدن .
آبارتیش
abartış اسم مبالغه . بزرگ نمایی .
آبارتیجی
abartici اسم بزرگ نما . مبالغه گر .
آبارتی
abarti اسم بزرگ نمایی .
آبارتمان
abartman صفت بزرگ نماینده .
آبارتماق
abartmaq مصدر بزرگ نمایی کردن